چه خوش بودی اربادهی کهنه سال
چه خوش بودی اربادهی کهنه سال
شدی بر من خسته
یکدم حلال
که خالی کنم
سینه را یک زمان
ز غمهای پی در
پی بیکران
رود محنت دهر از
یاد من
شود شاد این
جان ناشاد من
به یادم نیاید،
به صد اضطراب
کلام برون از
حد و از حساب
به افسون ز
افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پیری،
فرامش کنم
بمیرم ز حسرت،
دگر یک نفس
رها کرده بینم
سگی از مرس
غم و غصه را خاک
بر سر کنم
دمی لذت عمر
نوبر کنم
ندانم درین دیر
بیانتظام
که محنت کدام
است و راحت کدام
بهائی، دل از
آرزوها بشو
که من طالعت
میشناسم، مگو
اگر باده گردد
حلالت دمی
گریزد همان دم،
از آن خرمی
نیابی از آن جز
غم و درد و رنج
بجز مار ناید
به دستت ز گنج
فروبند لب را از
این قیل و قال
مکن جان من،
آرزوی محال